این نوشته را حمله‌ای تازه بر منطق قلمداد نکنید که به قول خواجه:كز چاكران « پيرمغان» [بخوانید منطق] كمترين منم. خودم شیفتۀ منطق هستم و رشته ی تخصصی‌ام که تحصیلات آکادمیک در آن دارم منطق است و مطالعه ی منطق و تدریس آن چه در منطق قدیم و چه جدید کار پیوست
ه‌ی من است و از آن نان هم می‌خورم. فقط می خواهم توجه دوستان خودم را به حیطه‌ای که لازم است به آن هم توجه داشته باشیم ولی معمولا نداریم جلب کنم.

دوباره به عنوان این نوشته توجه می‌دهم که منطق کافی نیست نه اینکه لازم نیست. لازم است اما کافی نیست.

به چه دلیل؟

ببین در تعریف منطق آمده است که خطاسنج اندیشه هاست. دوم اینکه علمی ابزاری دانسته شده است.

نکته ی اول به ما می‌گوید که منطق رویکردی پسینی دارد یعنی به شما شیوه‌های فکر کردن را نمی‌آموزد آن به خودت مربوط دارد. شیوۀ تفکر فطری است. تو فکر کن من قواعدی به تو می‌دهم تا بعد تفکرت را بسنجی و تست بکنی ببینی آیا درست اندیشیده‌ای یا خیر. در نتیجه قواعد منطق زمانی نوبت کاری‌شان فرا می‌رسد که اول شما تعریفی از شیئ‌ای به دست داده باشی بعد بیای یکی یکی قواعد مربوط به تعریف را روی آن تست کنی یا استدلالی داشته باشی بعد بیایی مثلا در منطق قدیم ببینی شکل چندم است و آیا شرایط در آن رعایت شده یا خیر؟ یا اگر دستی در منطق جدید داشته باشی، استدلالی از زبان طبیعی را به زبان منطقی برگردانی بعد سعی کنی با قواعد آن را اثبات کنی یا بروی سراغ جدول‌های ارزش.

ما غالبا وقتی
می‌خواهیم چیزی را تعریف کنیم یا برای اثبات چیزی استدلال بیاوریم، به قواعد منطقی فکر نمی‌کنیم، اول فکر می‌کنیم با هر روشی که عادت داریم، فوقش بعدش می‌رویم سراغ منطق.

این را تا اینجا داشته باش.

نکته‌ی دوم که مقدمه آوردم این است که مهم‌ترین سویه و رویه‌ی منطق کاربردی بودن است. هر چند منکر این نیستم که بحث‌های نظری آن هم ارزشمند است و فواید خاص خودش را دارد و باید هم باشد. اما عرضم این است که تفکر با آن گستردگی که در همه‌ی آدمیان دارد و نیازی که همگان به آن دارند، در حدی است که بحث‌های فعلی منطقی با آن جنبه‌های نظری ژرفی که دارند، تنها به کار عده‌ی بسیار کمی از این آدمیان مثلا دانشجویان و استادان منطق می‌خورد و تازه در خود آنها هم باعث نمی‌شود که در زندگی روزمره‌ی خود و حتی در بحث‌های علمی‌شان لزوما تفکر پیشرفته‌تری (در مقایسه با این وضعیت که اگر منطق نمی‌خواندند) داشته باشند.

امیدوارم به کسی بر نخورد. الان توضیح می‌دهم تا خدای نکرده سوءتفاهمی پیش نیاید. فرض کنید منطقدانی برجسته در عین حال یک موسسه‌ای علمی را مثلا یک مرکز انتشاراتی را اداره می‌کند. خب او باید درباره‌ی مسائل گوناگون بیندیشد؛ از مسائل اداری و مالی گرفته تا برنامه‌ریزی برای مجموعه‌ی زیر فرمان خود تا ارتباط با سایر مراکز همسو و... سوال: مباحث منطقی چقدر به او کمک می‌کند، که بهتر بیندیشد، جامع‌تر فکر کند، سریعتر فکر کند و کم‌خطاتر؟

البته بله پرداختن به مباحث منطقی به طور طبیعی ذهن را ورزیده‌تر می‌کند مثل اینکه شما وقتی تمرین موسیقی بکنید حتی اگر خواننده هم نشوید صدایتان صاف‌تر و رساتر می‌شود. منظور این نوع تاثیر نیست. منظورم تاثیر آموزه‌های منطقی در تفکر ایشان است. حتی اینکه همین استاد برجسته وقتی بخواهد مقاله‌ای بنویسید، چقدر آموخته‌های منطقی برای سامان دادن تفکراتش و تعیین مسیر اندیشیدنش به کارش می‌آید؟

می‌دانم الان می‌گویی این همان شبهه‌ی قدیمی است در رد منطق که اگر منطق جلوگیری می‌کند از خطای در تفکر پس چرا خود منطقدانان هم دچار اشتباه می‌شوند که بعد در پاسخ این اشکال می‌گویند. خب چون خود آنها هم گاهی آن قواعد را رعایت نمی‌کنند. ولی عرض کنم سخن بنده متفاوت است با آن. اشتباه نشود بنده منطق را لازم، مفید و درست می‌دانم عرض من یکی این است که اولا کافی نیست دوم اینکه مشکل تنها در به‌کارگیری یا به کارنگیری قواعد منطق نیست. مشکل ژرف‌تر از این است و آن اینکه منطق اساسا خود فکر کردن را به ما یاد نمی‌دهد. در حالی که مهم ترین نیاز ما این است که فکر کردن یا به تعبیر بهتر راه‌ها و
تکنیک‌های درست و بهتر و سریع تر فکر کردن را یاد بگیریم.

احتمالا الان کسی بفرماید فکر کردن را همه‌ی ما بلدیم تفکر فطری است ما فقط نیاز به قواعدی برای سنجش اندیشه‌هایمان داریم. این حرف تا حدودی درست است ولی همه‌ی قصه نیست. بله. مایه و استعداد فکر کردن در ما هست چنان که مایه‌ی حرف زدن و استعداد آن در ما به صورت مادرزادی هست اما برای اینکه معلم موفقی باشید باید با روش‌های مختلف تدریس آشنا باشید. برای مثال تدریس فعال خودش بیش از ده روش دارد و هر کدام از آنها بحث‌‌ها و تکنیک‌های جدایی دارد. همین که من استعداد حرف زدن را داشته باشم و تازه به زبان فراسی سلیس هم حرف بزند، کافی نیست که معلم موفقی از نظر روش تدریسی بشوم.

خلاصه کنم. منطق لازم است اما ما در مباحث علمی و زندگی روزمره بیش از آنکه نیاز داشته باشیم به قواعدی که جلوگیری می‌کند از خطای در تفکر نیاز به شیوه‌ها و شگردهایی داریم که به ما بیاموزد از همان اول که درباره‌ی موضوعی می‌خواهیم فکر کنیم، از چه راه‌هایی برویم؟

آهان داشت یادم می‌رفت ممکن است کسی بگوید بحث مغالطات این نیاز را برطرف می‌کند اما عرض کنم که بله کارکرد مغالطات از این جهت تا حدودی باز بهتر از سایر بخش‌های منطق است و با چندان کارساز نیست. چون اولا بسیاری از مغالطات مربوط به مرحله‌ی پس از اتفاق افتادن تفکر است که حالا بیاییم ببینیم اشتباهی صورت گرفته یا خیر. ثانیا حتی آن مغالطاتی که می‌توان آنها را به گونه‌ای در نظر گرفت که از همان آغاز فرایند تفکر به آنها توجه داشت، نکاتی پراکنده هستند شبیه علائم راهنمایی در که در اینجا و آنجا نصب شده‌اند نه خود راه. عرض من این است که ما بیش از علائم راهنمایی به یادگیری جاده‌های تفکر نیاز داریم.

جمله‌ی آخرم که در واقع به عبارتی تمام حرف من است و البته کمی تند به نظر می‌رسد و امیدوارم استادان بزرگوارم و دوستان منطقدانم آن را بی‌اعتنایی و بی‌احترامی به منطق به شمار نیاورند که من خودم مقیم کوی دانش منطق با تمام ریشه‌ی عمیق و ساقه‌ها ستبر و شاخه‌ها و برگ‌های پرطراوت آن و میوه‌های خواستنی و خوشمزه‌ی آن هستم، این است که:
ما پیش و بیش از آنکه به ارسطو و فرگه نیاز داشته باشیم به ادوارد دوبونو نیاز داریم.


خدایا خودت رحم کن!